دوشنبه ۲۹/۱۱/۲۰۱۰
تصوير بخش اول:
Download file
تصويربخش دوم:
Download file
صدا بخش ۱
Download file
صدا بخش ۲
Download file

دوشنبه ۲۹/۱۱/۲۰۱۰
تصوير بخش اول:
Download file
تصويربخش دوم:
Download file
صدا بخش ۱
Download file
صدا بخش ۲
Download file

ناشط إيراني يروي لأول مرة تفاصيل محاولة اغتياله الواردة في "ويكيليكس"

US embassy cables: Critic targeted by Iranian regime
Iranian dissident 'suspected target for London hit'Cables show Ali Reza Nourizadeh was being pursued by man who tried to arrange killing of another Tehran critic
Robert Booth guardian.co.uk, Sunday 28 November 2010 18.47 GMT Article history

Thursday, 21 January 2010, 12:17
C O N F I D E N T I A L LONDON 000131
NOFORN
SIPDIS
EO 12958 DECL: 01/19/2020
TAGS PINR, PTER, PINS, UK, IR
SUBJECT: [SOURCE REMOVED] TARGETED BY IRANIAN REGIME
Classified By: Political Minister Counselor Greg Berry, reasons 1.4 (b) and (d).
Read relevant article 1. (C/NF) SUMMARY: [DETAIL REMOVED] and prominent VOA commentator Ali Reza Nourizadeh recently told [NAME REMOVED] he had been targeted by Iranian intelligence, an allegation confirmed by London LEGATT. Nourizadeh was approached some months ago by Mohammad Reza Sadeqinia, an Iranian national who introduced himself as a "big fan" of Nourizadeh's. Nourizadeh met Sadeqinia on several occasions in London and Washington, DC, but became suspicious when Sadeqinia took large numbers of photos, including of Nourizadeh's vehicle. Sadeqinia was arrested in California on charges of soliciting murder after he attempted to hire a hitman to kill Iranian-American broadcaster Jamshid Sharmahd. Because his pattern of behavior towards Nourizadeh was similar to his interactions with Sharmahd, FBI shared the threat information with UK authorities, who subsequently warned Nourizadeh. END SUMMARY.
2. (C/NF) Ali Reza Nourizadeh [DETAILS REMOVED] had been visited by British anti-terrorism police who informed him he had been targeted by the Iranian regime. The UK authorities (who,[NAME REMOVED] later learned had received the threat information from the FBI) told Nourizadeh that Reza Sadeqinia, a man who had visited Nourizadeh several times in London and Washington, DC, was working for the Iranian intelligence services and gathering information on Nourizadeh's habits. They advised Nourizadeh that Sadeqinia had been arrested in California for soliciting the murder of Iranian-American broadcaster Jamshid Sharmahd.
3. (C/NF) Nourizadeh, obviously shaken by this news, told [NAME REMOVED] Sadeqinia had contacted him several months before, claiming to be a "big fan" of Nourizadeh's. Nourizadeh became suspicious after Sadeqinia insisted on taking large numbers of photos, including shots of Nourizadeh's car and garage. His suspicions were confirmed after he received a message from a well-placed friend who told Nourizadeh he had seen dozens of photos of him on the desk of Iranian Deputy Intelligence Minister Alavi. At that point, Nourizadeh stopped taking Sadeqinia's calls and heard nothing more about the matter until he was visited by UK anti-terror police January 14.
4. (C/NF) London LEGATT confirmed the arrest of Sadeqinia in the U.S. after he attempted to hire a man to kill Iranian-American broadcaster Jamshid Sharmahd of Tondar Radio. Prior to the solicitation of the hitman, videos of Sharmahd had begun to appear on YouTube with commentary that he was acting against Iran and an enemy of the state. Sadeqinia apparently admitted his surveillance of both Sharmahd and Nourizadeh and claimed he was working on behalf of Iranian intelligence. After similar videos of Nourizadeh were discovered, the FBI authorized UK authorities to share the threat information with Nourizadeh. UK authorities are working with Nourizadeh to improve his personal security, and Nourizadeh is cooperating by providing information about his interactions with Sadeqinia.
5. (C/NF) COMMENT: Nourizadeh is a well-known figure both inside and outside Iran, and is an outspoken critic of the Iranian regime, so it is unsurprising that the regime would want to keep a close eye on him. If, however, the regime has targeted Nourizadeh for assassination, as it appears to have done with Sharmahd, it marks a clear escalation in the regime's attempts to intimidate critics outside its borders, and could have a chilling effect on journalists, academics and others in the West who until recently felt little physical threat from the regime. Nourizadeh, while clearly taking the threat seriously, will not be cowed -- he's faced this type of threat before (many years ago when he first left Iran), and he has confidence in the British authorities' ability to protect him. In fact, he has encouraged other prominent opposition leaders like Shirin Ebadi and Mohsen Makhmalbaf to relocate to London for their own safety. END COMMENT.
http://www.guardian.co.uk/world/us-embassy-cables-documents/244640
November 29, 2010 12:41 AM

نامه مهم دكتر زهرا رهنورد به صادق لاريجاني

در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با نامه مهم دكتر زهرا رهنورد به صادق لاريجاني ٬ پاسخ ميدهد. ۲۷/۱۱/۲۰۱۰

دکتر عليرضا نوری زاده ودكتر محسن سازگارا در رابطه با آبروريزي در نيجريه٬ قطع رابطه گامبيا با جمهوري ولايت فقيه٬ شدت گرفتن اختلافها بين اصول گرايان٬ نامه دكتر زهرا رهنورد به صادق لاريجاني٬ به پرسشهای جمشید چارلنگی پاسخ ميدهند. ۲۶/۱۱/۲۰۱۰
تصوير لينك:
Download file
تصويردانلود:
Download file
صدا:
Download file

اتهام يك پاسدار در قاچاق اسلحه به نيجيريه

در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با اتهام دادگاهی در نيجريه به يک ايرانی -عظيم آقا جاني - که گفته می شود از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است در ارتباط با محموله قاچاق اسلحه و مهمات، پاسخ ميدهد. ۲۶/۱۱/۲۰۱۰

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
سه شنبه 16 تا جمعه 19 نوامبر
لیلای دمشقی در سالن طاعون
هفته گذشته استاد نازنین دکتر صدرالدین الهی شعری را که سردبیر برایش فرستاده بود در صفحه خواندنی و دلنشین خود منتشر کرد. در مقدمه، نام شاعر «غاده السلمان» ذکر شده بود که میتواند ناشی از ترجمه شعر و اسم از زبانی به جز عربی باشد. این بانوی شاعر و نویسنده آنقدر اعتبار و منزلت دارد که لازم دیدم پیشدرآمد این شماره را به یادی از او اختصاص دهم. ضمن آنکه چون او را میشناسم و مدتی نیز با هم در یک مجله «المجله» قلم میزدیم شرط رفاقت و همکاری آن دیدم که درباره او کلامی چند با خوانندگان این زاویه در میان گذارم.
«غاده» بانوئی از خاندان سرشناس «السمان» به فتح سین و شدّ میم است. بنابراین السلمان نیست و «السمّان» است. او در سال 1942 در خانوادهای سرشناس از اهل شام چشم به جهان گشود. یعنی امروز در 68 سالگی به قول خودش با طاعون پیری که از راه میرسد دست به گریبان است. پدر او دکتر السمان که فارغالتحصیل سوربن پاریس در اقتصاد بود چندی رئیس دانشگاه دمشق و مدتی نیز وزیر آموزش عالی در سوریه بود. به علت ارتباط فامیلی با «نزار قبانی» شاعر بزرگ سوری که در سالهای خردی و نوجوانی غاده، دیپلماتی خوبچهر و شاعری عشاقانه گوی و محبوب دختران و زنان عرب بود، غاده از خُردی دل به شعر و ادب بست، و مرگ ناگهانی پدرش عاملی بود که استعداد ذاتی او را به شکوفائی رساند. قلم به دست گرفت و نوشت و پیش از آنکه پایش به دانشگاه برسد، نخستین قصههایش را که شبیه قطعههای رمانتیک دهه چهل خودمان بود در مجلات سوریه و لبنان به چاپ رساند. یک سال پیش از فارغالتحصیلی از دانشگاه دمشق، غاده نخستین مجموعه قصههای کوتاهش را در سال 1962 در دمشق به چاپ رساند. نام این مجموعه «چشمانت سرنوشت من است» بود. و خیلی زود غاده را در کنار زنان نویسنده هم عصرش چون کولیت خوری به ثبت رساند. سال بعد به بیروت رفت و پس از ورود به دانشگاه آمریکائی این شهر برای اخذ فوق لیسانس با عنوان «نمایش غیرمعقول» نوشتن در مطبوعات را به طور جدی آغاز کرد. و در سال 1965 دومین مجموعه قصهاش را تحت نام «در بیروت دریا نیست» به چاپ رساند. کتابی که تحسین منتقدان بزرگی چون «محمود امین العالم» را به همراه داشت. شکست عربها در جنگ شش روزه، غاده را دگرگون کرد. در یادداشتهای روزانهاش که با نام «شرمم را به لندن میبرم» انتشار یافت، آثار این دگرگونی به خوبی مشهود است.
نزار قبانی که هر سو زیباروئی میدید دل به او میبست و در وصفش میسرود وقتی از وجود این فامیل زیباروی باخبر شد، قصیدهای برای او فرستاد که چند سال بعد عبدالحلیم حافظ آن را خواند؛ «اگر میدانستم که دریا چنین عمیق است هرگز ره به آب نمیزدم / اگر میدانستم که عشق چنین پرخطر است، هیچگاه خطر نمیکردم / اگر پایانم را میدانستم هرگز آغاز نمیکردم...». غاده اقرار میکند که یکچند مسحور نزار بود. با اینهمه نزار لیلای عراقی خود را یافته بود و با به حجله رفتن با سومین همسر جوان خود عرش را سیر میکرد اما بانوی او «بلقیس» در انفجار سفارت عراق در بیروت که کارمندش بود تکه تکه شد و کمر نزار قبانی با این درد شکست. سفارت را عوامل فلسطینی سوریه (زهیر محسن و دار و دستهاش) منفجر کرده بودند. نزار لعنتنامهای علیه حافظ الاسد سرود و از بیروت به پاریس و سپس لندن آمد و تنها پس از مرگ، جنازهاش را به زادگاهش سوریه بردند. امروز مزار نزار قبانی میعادگاه عاشقان و سرسپردگان به مکتب عشق اوست. و زائران مزارش صدها برابر زائرانی هستند که به زور به دیدار مزار حافظ الاسد میروند و یا برده میشوند (محصلان مدارس ابتدائی و دبیرستان را حقاً به زور میبرند. همینطور کارمندان دولت را، اما مزار نزار قبانی همه گاه مملو از کسانی است که با شعر او به جوانی رسیدهاند و عاشق شدهاند. غاده یکی از آنهاست). در سال 73 غاده چهارمین مجموعه قصههایش را با نام «رحیل بنادر قدیمی» در بیروت انتشار دارد. پیش از این «شب غریبان» را که مجموعهای از کلام شاعرانه، قصه و فریاد دل بود انتشار داده بود. کتابی که چندان با اقبال روبرو نشد، اما مجموعه چهارمش مورد استقبال بسیار قرار گرفت. حالا «غاده» با یادداشتهای هفتگیاش در مجلاتی چون الحوادث و الوطن العربی، عملاً با سبک و سیاق خاص خود مشهورترین بانوی نویسنده عرب بود. سوریها که بر لبنان سلطه یافتند، غاده شهر محبوبش را ترک گفت و به تبعید خود در پاریس و سویس تن در داد. پیش از این در سال 1975 وقتی مجموعه مقالاتش «بیروت 75» را منتشر کرد شرح جنگ داخلی لبنان را چونان پیشگوئی، تصویر کرده بود. جنگ که آغاز شد، یکچند به خارج رفت اما باز به بیروت بازگشت و آنقدر ماند که شاهد کشتار شاعران و نویسندگان و بزرگان سیاست از نوع کمال جنبلاط به دست سربازان سوری هموطنش باشد. و سپس از بیروت قهر کرد. «خون بسیار میدیدم و در خون شنا کردن نمیتوانم».
در غربت، غاده با انتشار «کابوسهای بیروت» در سال 1977 و «شب ملیارد» ـ ملیارد شب ـ در 1986 غاده خود را بر عرش راویان قصه تثبیت کرد. چنانکه بعضی از ناقدان او را فراتر از نجیب محفوظ قرار میدهند. شجاعت در نوشتن از سیاست و عشق و مرد که از ویژگیهای آثار اوست، غاده را در جایگاهی قرار داده که تا کنون هیچ روایتگری از زنان قصه نویس به آن دست نیافته است.
غاده در اواخر دهه 60 میلادی با «بشیر الداعوق» ناشر معروف لبنانی و صاحب دارالطلیعه ازدواج کرد. ازدواجی که سخت شگفتیآفرین بود و چنان زلزلهای بر سر عشاقش فرودآمد. عشاقی از نوع غسان کنفانی شاعر و نویسنده بزرگ فلسطینی و کمال ناصر دست راست عرفات که هر دو به دست موساد به قتل رسیدند، همچنین ناصرالدین النشاشیبی روزنامهنگار و نویسنده بزرگ فلسطینی. غاده در سال 1994 بمبی بر زمین زد که تکانش کمتر از تکان بمب ازدواجش نبود. او با انتشار نامههای عاشقانهای که از غسان کنفانی دریافت کرده بود پرده از روابطش با وی برداشت آن هم زمانی که استخوانهای غسان نیز پوسیده بود. انقلابیها متهمش کردند که میخواسته به نام و خاطره نویسنده شهید فلسطینی لطمه بزند، اما او فقط نشان داده بود که در طریق عاشقی به پنهان کاری اعتقادی ندارد. دیگران نیز چون نزار قبانی و کمال ناصر و ناصرالدین النشاشیبی نامههائی به او نوشته بودند که غاده فقط در دیدار با دوستان یکدلهاش بعضی از آنها را میخواند. با همه ماجراجوئیهای عاشقانه، پس از ازدواج وفادارانه در کنار همسرش که در عین حال یک بعثی وفادار تا پایان عمر بود، ماند. از این ازدواج عجیب بین آتش و یخ، فرزندی به بار آمد به نام حازم که نام یکی از قهرمانان قصه «شب غریبان» بود. بعد از وفات بشیر در سال 2007، غاده در خلوت خود در پاریس، کمتر با کسی دمخور است. همچنان صفحه خود را در «المجله» دارد و در بیروت نیز بعضی از مجلات مطالب او را نقل میکنند. پری روئی که در دهه 60 و 70 قرن گذشته میلادی دل از بسیاری از بزرگان ادب و سیاست و فرهنگ و مقاومت (فلسطین) برده بود. حالا در 68 سالگی، فریاد میزند که صدایش در صفحه دکتر الهی نیز طنینانداز شد. جالب اینکه از چند سال پیش دخترکی در مطبوعات سوریه ظهور کرده با نام «غادا فؤاد السمّان» که معمولاً در نوشتههایش فؤاد را حذف میکند و غادا را غاده مینویسد. این امر فریاد غاده را درآورده است. سال پیش نیشی در یکی از نوشتههایش حواله او کرده بود که «دخترک، گیرم که نامم را دزدیدی، با آن هزاران دل عاشق که هنوز هم برای من میتپد چه میکنی؟ راستی را مگر میتوانی وقتی چشم میبندی، صف نازنین مردانی را ببینی که غنچه قصیده را در دلم رویاندند، مگر تو میتوانی کوچک بانو، با من مصاف کنی که شیرانی چون نزار قبانی و کمال ناصر و غسان کنفانی و ناصرالدین انشاشیبی را به زمین کوفتهام.»
از غاده بیش از 70 کتاب قصه، رمان، شعر، تحقیق و نقد و مجموعه مقالات به چاپ رسیده است و بیش از سی کتاب نیز در نقد و شرح نوشتههای او انتشار یافته که نویسندگانش از بزرگترین ناقدان و محققان معاصر هستند. کسانی چون دکتر غالی شکری، حنان عواد، نجلاء الاختیار (به زبان فرانسه) پاولادی کابوا (به زبان ایتالیائی).
آثار او تا کنون به 16 زبان ترجمه و منتشر شده است. شعرهای بیپروایش در دفترهای؛ «عشق»، «عشق را به تو اعلام کردم»، «نامههای عشق به یاسمن»، «جاودانگی، لحظه عشق»، «رقص با بوم»، «محبوب فرضی» و «هیچ چیز، همه چیز را سرنگون نمیکند» و... که به دهها چاپ رسیده، تا حدود زیادی مسیر شعری فروغ فرخزاد را از چهار پارههای رمانتیک تا تولدی دیگر به یاد میآورد.
پارسال که در پاریس دیدمش هنوز زیبائی سالهای مجله شعر و بیروت را در چشمهایش باقی داشت، اما سیاهی پای چشم و پوست فروافتاده، تنها خاطرهای از آن پریچه عصرهای بالکن هتل فنیسیا در خیابان ساحلی بیروت (روشه) است. آن پریچهای که امام موسی صدر به دیدنش تبارکالله میگفت و کامیل شمعون به دیدارش ژوتِم (Je t’aime) را بهخندهایبهجد آمیخته بر زبان داشت. طاعون پیری از راه میرسید...
شنبه 20 تا دوشنبه 22 نوامبر
از عشق تا سیاست
از معدود هفتههائی بود که بخش عمده مطلب من بهجای سیاست، ره به شعر و ادب و عشق و زیبائی زد. چقدر از زشتها بنویسم، از احمدینژاد، خامنهای، فیروزآبادی، احمد جنتی. از حسن نصرالله و خالد مشعل، از بن لادن و ملاعمر!
دلم گرفته بود که آخرین یادگار طایفه پدریم، بزرگ خانوادهام، همان عموی نازنین که همه لحظات کودکی و نوجوانیام انباشته از خاطرات و یاد اوست با مهربانیهایش، دستهای پرش با مجلاتی که عاشقانهشان میخواندم، با سینمای عصر پنجشنبه که دریچه دنیا را به رویم گشوده بود، با دوربینش که تمام لحظات کودکی مرا ثبت کرده بود، بی آنکه بخت آن را پیدا کنم که لحظه خاموشی، پیشانی عزیزش را ببوسم، برای همیشه رفت. به سالهای بد رسیدهام. هر روز خبری از جدائی ابدی عزیزی، و در خانه پدری، وزغهائی از نوع احمد جنتی که لابد دو سال از خدا کم دارد همچنان به وغ زدن مشغولند. یکی از دوستان عراقیام که پس از ربع قرن زندگی تبعیدی، بلافاصله پس از سرنگونی صدام حسین به عراق رفته بود، ویران و دردمند، دو هفته بعد به تبعیدگاه لندنی بازگشت. قبل از آنکه بپرسم چرا آمدی، گفت حبیبی علی، کسی نبود! چند روزی بر گورها بوسه زدم. و چند روزی با فامیلی که مرا نمیشناختند که اغلبشان بعد از خروج من از عراق متولد شده بودند سر کردم و بعد دیدم که در وطن غریبتر از اینجایم. چنین شد که بازگشتم.
رژیم آدمخوار چندمیلیون ایرانی را از آخرین دیدار با عزیزترینهایشان محروم کرده است. دو رژیم ساقط بعثی و در حال مرگ ولایت فقیهی بدون شک در کنار همه جنایاتشان، در این مورد که لحظه وداع با آنها که دوستشان داشته و داریم را مصادره کردهاند، هرگز مورد بخشش قرار نخواهند گرفت. نفرین و لعنت ابدی بر عبای نایب امام زمان و نوکرانش سنجاق شده است. صدام رفت، نوبت صدامهای دیگر هم خواهد رسید. در این مورد تردید نکنید.
گزارشی از بیت
این هم گزارشی دست اول از بیت مبارک حضرت نایب ولی عصر سید علی آقای پائین خیابانی معروف به خامنهای. کاتب گزارش از زائران هر روزه بیت است که پیش از این نیز گزارشاتش را خواندهاید.
«آقا بدجوری پکر است. در واقع قرار بود سفر قم گرفتگی مختصر دل ایشان را از اوضاع و احوال روزگار بر طرف کند، اما کار برعکس شد و حالا آقا علاوه بر اتکاء هر چه بیشتر بر عصاره کوکنار، قرص دیازپام را مثل نقل و نبات به حلق مبارکش میریزد با یک جرعه آب. از احباب و مَرَده، حالا فقط دو سه تنی جواز حضور مستمر دارند. آقای ولایتی و حداد عادل و وحید حقانی. حتی اصغر حجازی و محمدی گلپایگانی فقط برای عرض گزارش و کسب تکلیف به حضور میرسند. البته برنامه کریم شیرهای دربار همایون، شبهای جمعه برقرار است. منظورم شیرینکاریهای راشد یزدی است که ادای هاشمی رفسنجانی را خیلی خوب در میآورد، همینطور احمدینژاد را. با جوکها و اطوارهای او مقام معظم لبخندی به لب میآورند ولی بعد از پایان مجلس اغلب میگویند، چرا باید در این اوضاع و احوال کشمشی، وقتمان به بطالت و لهو و لعب بگذرد. فکر قم رفتن را اصغر حجازی به سر رهبر انداخت.
از دو سه ماه پیش در نشستهای شبانه، اصغر حجازی با اشاره به لطماتی که به شخصیت و جایگاه رهبری در طول یک سال و نیمه اخیر وارد شده و تبلیغات دشمنان در داخل و خارج کشور علیه رهبری، لازم است آقا مراجع و علمای برجسته قم را در صفی متحد با خود بسیج کند. این کار چند فایده دارد که مهمترین آن تثبیت مقام رهبری و جایگاه وی بهعنوان امام المسلمین است. آقا با این استدلال که من این حضرات را میشناسم و به محض آنکه حس کنند من به آنها نیاز دارم ادا و اطوار درخواهند آورد از پذیرش پیشنهاد امتناع میکرد. تا اینکه مجتبی هم به مشوقان دیدار از قم اضافه شد. آقا از مدتها پیش در مجالس خاص، دو موضوع را مطرح میکرد. اوّل اینکه باید آقای هاشمی شاهرودی را به نجف بفرستیم تا جای پای خود را مستحکم کند. آقای سیستانی مریض است و فردا که درگذشت کرسی مرجعیت اعلا خالی خواهد شد و اگر ما کسی را نداشته باشیم، سعید حکیم و یا بشیر نجفی پاکستانی و یا فیاضی افغان جای او را خواهند گرفت. آقای آصفی (محمد مهدی) به درد این کار نمیخورد. در ایران هم اصلاً مقلد ندارد و نجفیها او را خواهند بلعید. این طور که در دفتر و بیت بچههای حراست و گاردهای سپاه ولی امر حکایت میکنند ظاهراً آقای خامنهای پس از موضوع اعزام شاهرودی به نجف قضیه اجتهاد مجتبی را به دفعات مطرح کرده بود که ماشاءالله او از مصطفی هم جلوتر زده است و وقت آن است که اجازه اجتهادش را بگیریم و زمینه رفتن او به مجلس خبرگان را فراهم کنیم. البته همانطور که پیشترها نوشته بودم حجازی و شیخ راشد یزدی و وحید پیش از سفر آقا به قم رفتند تا برای مجتبی زمینهسازی کنند اما حتی ناصر مکارم هم حاضر به دادن اجتهاد نشده و ظاهراً گفته بود آقا مجتبی باید امتحان بدهد. منتها اینها همه حقیقت را به آقا نگفتند و دو ماه تمام برنامهریزی کردند و میلیاردها را جهت ریخت و پاشها و دادن رشوه در کیسه کردند. باید این نکته را فاش کنم که حدود بیست هزار سپاهی و بسیجی از قم و اصفهان و آباده و ساوه و اراک برای استقبال از رهبر بسیج شدند. فرماندهی موقت این نیرو را به سردار ابراهیم جباری دادند. و او تنها نظامی بود که در حضور آقا سخنرانی کرد و آقا هم از او در سخنانش یاد کرد. اینکه بلافاصله پس از سفر قم جباری به فرماندهی سپاه ولی عصر یعنی گارد ویژه رهبر منصوب شد خود نشانه رضایت آقا از عملکرد او در قم است. اما از طرف دیگر آقا از عدم تحقق خواستههایش بسیار ناراحت و عصبانی است. هر روز بیچارهای مورد غضب واقع میشود. فعلاً روزگار دامادشان (پسر محمدی گلپایگانی) سیاهتر از بقیه است. او که در جریان خرید هواپیمای پسرعموی سلطان برونای برای رهبر، 60 میلیون دلار را به باد داده بود این بار متهم است که در جریان معاملات خرید بنزین از یک شرکت چینی فریب خورده و میلیونها دلار دیگر را به باد داده است. وضع دفتر اصلاً خوب نیست. پیش از سفر به قم، آقای خامنهای در ملاقاتها و دیدارهای هفتگی بسیار منظم بود. همیشه در رأس وقت و پیش از رسیدن طرف ملاقات در کتابخانه و یا در دفتر کوچک وصل به اندرونی، به همراه وحید حاضر میشد. حالا اما هیچکدام از ملاقاتها در سر ساعت تعیین شده انجام نمیگیرد. گاهی دیدارکنندگان مجبورند یکی دو ساعت صبر کنند تا آقا بیاید. قبل از ملاقات هم وحید در گوششان یادآور نمیشود که نباید خبر بد به سمع مبارک آقا برسانند. گاهی دروغهای شاخداری به ایشان میگویند که هر کودک مدرسه نرفتهای هم میتواند تشخیص دهد که این مطالب بیربط است. امّا آقا دلش میخواهد همه این دروغها را باور کند. همین چند روز پیش گزارشی برای آقا از حج فرستادند که در مکه هزاران حاجی از چهارگوشه جهان به بعثه مراجعه کرده و تصویر ایشان را طلب میکنند. همینطور شخصیتهای بزرگی از جهان اسلام در دیدار با رئیس بعثه خواستار سفر به ایران و دست بوسی آقا شدهاند. فعلاً آقا با این اوهام و نگرانی از وضعش در داخل، هر روز بیشتر از گذشته نسبت به نزدیکانش بدبین میشود. و در عین حال چرندیات آنها را باور میکند. آنقدر لاریجانی از طریق حجازی و وحید در گوش او علیه احمدینژاد و ارتباطات و برنامههایش خواند که اخیراً احمدینزاد نیز دیگر مورد اعتماد نیست...»
آیا این سرنوشت همه دیکتاتورها نیست که در پایان خط تنها بمانند و حتی به خانواده خود نیز بیاعتماد شوند؟
خامنهای مستثنی نیست، روزهای بدش در راه است.

جمعه ۲۶/۱۱/۲۰۱۰
تصوير بخش اول:
Download file
تصويربخش دوم:
Download file
صدا بخش ۱
Download file
صدا بخش ۲
Download file

علي مطهري:تعداد امضاها برای سؤال از محمود احمدی نژاد به حد نصاب رسيده است

در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با سخنان علي مطهري نماينده مجلس شوراي اسلامي، كه گفته است تعداد امضاها برای سؤال از محمود احمدی نژاد به حد نصاب رسيده و کسی امضای خود را پس نگرفته است، پاسخ ميدهد. ۲۵/۱۱/۲۰۱۰

اشباح به دنبال اسفندیار مشایی
سراجالدین میردامادی
seraj.mirdamadi@radiozamaneh.com
رضا گلپور، نویسندهی کتاب «شنود اشباح» با انتشار متنی به افشاگری علیه اسفندیار رحیم مشایی و محمدرضا رحیمی، رئیس دفتر و معاون اول رئیس جمهور پرداخت.

در این افشاگریها که اغلب ناظر به دورهی مسئولیت رحیم مشایی در اطلاعات سپاه مازنداران است، نویسنده با اشاره به نقش او و برادرش، وی را متهم به خیانت و همکاری با گروههای مسلح مخالف جمهوری اسلامی در سالهای ابتدای دههی شصت کرده است.این متن افشاگرانه همچنین دربرگیرندهی نوع رابطهی رحیم مشایی با افرادی است که مدعی ارتباط با امام دوازدهم شیعیان هستند.ابتدا از دکتر علیرضا نوریزاده، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی مقیم لندن پرسیدهام: تحلیل و ارزیابی شما از این افشاگریها چیست و چقدر از افشاگریهای مطرحشده توسط رضا گلپور نزدیک به واقعیت است؟
اول باید آقای گلپور را بشناسیم که چه جور آدمی است. من یادم هست درست در اوج افشاگریهایی که در رابطه با قتلهای زنجیرهای توسط آقای گنجی در داخل و من در بیرون و همین طور آقای باقی و دیگران شد، ایشان کتاب «شنود اشباح» را منتشر کرد. یعنی در واقع یک پیشفرضی را آقای روحالله حسینیان درست کرد مبنی بر این که قاتلان در جریان قتلهای زنجیرهای وابسته به جناح اصلاحطلب بودند. از جناح چپ بودند، طرفدار آقای خوئینیها بودند، با محتشمی رفیق بودند و بنابراین اصلاً قاتلها چپ هستند و سعید امامی مظلوم واقع شده است.
این آقای گلپور و تیمی که خبرچینهای سعید امامی بودند، در حاشیهی مطبوعات و در حاشیهی محافل آمدند و یک مشت اطلاعات بیربط و اصلاً چیزی که سرتاپایش بیربط بود، به دست این آقا دادند و بعد هم خودشان یک بازی درآوردند که الان این کتاب توقیف است و بعد آزاد میشود. بعد هم یک دستگیری خیلی با تشریفات از ایشان به عمل آوردند. حکایت این آقا آدم را به یاد این میانداخت که میگفتند قدیمها انگلیسیها به یک نفر پول میدادند که بیا به من فحش بده و وقتی او میآمد و این کار را میکرد، مخالفان اصلیشان را پیدا میکردند.

آقای گلپور هم همین کار را کرد. یعنی وقتی این مطلب را بیرون داد، کسان دیگری هم اینور و آنور شروع کردند به بیرون دادن اطلاعات که بعضاً حتی از درون زندان از طریق مصطفی کاظمی یا ملقب به موسوینژاد بیرون میآمد. بعد اینها برایشان اسباب دردسر شد. روزنامهشان را توقیف کردند و راه را بر رویشان بستند و کارهایی از این قبیل. در هرحال این آدم به اعتقاد من یک خبرچین در حد بسیار متوسط و رو به پایین است که هر وقت لازم شود از او استفاده میکنند و این کار اخیرش نیز به اعتقاد من باز فراتر از همین تیری در تاریکی انداختن نیست.
آقای اسفندیار رحیم مشایی به قول معروف همان اسفندیار رویین تن است. وقتی رهبر جمهوری اسلامی نتوانسته او را بیاندازد، بنابراین آقای گلپور از اینکه فاش کنند برادر او مجاهد بوده یا خواهرش با فلان خانم ارتباط داشته، به نظر من تأثیری روی وضعیت او نخواهد گذاشت. تنها نقطهای که او انگشت بر آن گذاشته که یک نقطهی غیراخلاقیست، این است که راجع به همسر دوم یا سری ایشان افشاگری کرده است. به اعتقاد من چیز دیگری در این جریان نیست. در مورد آقای رحیمی این ماجرا به اعتقاد من یکمقدار فرق میکند. برای این که آقای رحیمی الان در پروندهی فساد متهم ردیف اول است.
همین چند روز پیش بود که آقای طباطبایی، وکیل مهدی هاشمی در جریان رویارویی با قاضی، وقتی اسرار آقای رحیمی را بیرون ریخت، برای چند ساعتی توقیفش کردند و بعد از او تعهد گرفتند که نگوید توقیف بوده است. منظورم این است که رحیمی یک موضوع بزرگتری است که باید منتظر شد و واکنش او را هم دید و بعد ارزیابی کرد که چرا او الان رحیمی را مطرح کرده، در حالی که آقای خامنهای برگ پاکدامنی را با جلوگیری از تحقیقات مجلس به او داده است.
اسفندیار رحیم مشایی
وقتی نامهی رضا گلپور را میخوانیم، متوجه میشویم که نوشتهای از سوی یک فرد شخصی فاقد منابع و شبکهی اطلاعاتیـ امنیتی نیست. آیا به نظر نمی رسد که مجموعهای از نیروهای اطلاعاتیـ امنیتی شاید برای زدن رحیم مشایی و رحیمی بسیج شده باشند و گلپور در واقع یک بلندگو و حلقومی برای این جریان باشد؟
در جریان قتلهای زنجیرهای هم آن مجموعهی آقای روحالله حسینیان، یعنی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ایشان را جلو انداختند. مطالبی از گذشته و حال را قاطی کردند و به او دادند و او هم این کتاب را درآورد. الان هم همینطور است. به طور قطع ایشان مورد استفادهی بخشی از سپاه و روحانیت است که از حضور آقای مشایی ناراحت هستند. بهخصوص که الان دارند مشاهده میکنند آقای مشایی دارد کم کم حرفها را به نقطههایی میرساند که درست در تعارض با آن فرهنگیست که آنها درصدد بست و پخش آن هستند.
بهویژه که به انتخابات هم نزدیک میشویم و بعد از آن انتخابات ریاست جمهوری در راه است. آنها از حالا دارند پیشبینی میکنند که اگر فردا آقای خامنهای عقبنشینی یا قبول کرد که مثلا آقای مشایی نامزد انتخابات ریاست جمهوری شود، اینها با او چه کنند. این است که به نظر من کاملاً حرف شما درست است و دارد کسی به ایشان اطلاعات میدهد. ببینید ما دو نوع افشاگر داریم. یکی مثل پیام فضلینژاد دچار نوعی ناراحتی باید بگویم روانی است. یعنی میرود توی خانه مینشیند و احتمالا بعد از حالا نمیدانم مصرف چی، از خودش حرفهایی درمیآورد که دود از سر آدم بلند میشود و اصلا از اساس و پایه دروغ است؛ ولی در حرفهای آقای گلپور رگههای حقیقت زیاد است.
مثلا آنجایی که راجع به مشاغل آقای مشایی صحبت میکند همهاش درست است. آقای مشایی یک فرد امنیتی بوده؛ از ابتدا یک فرد امنیتی موفق هم بوده است. مدیرکل اطلاعات بوده است. بنابراین میخواهم بگویم رگههایی از حرفهایی که آقای گلپور میزند، درست است. بعد راجع به خواهر و برادر ایشان هم درست میگوید.
من یادم هست همان وقتی که برادر ایشان به مرگ مشکوکی درگذشت، بحث بر سر این بود که بخشی از اطلاعات او را سر به نیست کرده است چون هویتاش برای مجاهدین فاش شده است. قبلاً میگفتند ایشان را چون گرفتند، خبرچین شد و بعد هویتاش فاش شد و او را از سر راه برداشتند.
درواقع میخواستند مجاهدین را متهم به این کار کنند. این جور چیزها بههرحال در پروندهی آقای مشایی هست و نویسنده از اینها بهره گرفته است. همینطور در مورد آقای رحیمی. یک مجموعه میخواهد تا آنجایی که ممکن است به اینها لطمه بزند. حال که راه را برای تحقیق دربارهی رحیمی بستهاند و روی یک مورد سوءاستفادهی کلان ماجرای بیمهی مردگان اصلاً سرپوش گذاشتند، میخواهند استفاده کنند و حالا مسئلهی مواد مخدر را هم مطرح کنند و به نوعی این دو نفر را حداقل در افکار عمومی سیاه کنند.
اگر دولت محمود احمدینژاد و حامیان ایشان را نیروهای اطلاعاتی و امنیتی بدانیم، آیا میشود این نتیجه را گرفت که یک شکاف عمیق در میان جریان حامی احمدینژاد در بین نیروهای اطلاعاتیـ امنیتی بهوجود آمده است؟ آیا این شکاف، نزدیکیها و دوریهایی با رأس قدرت نظام جمهوری اسلامی و مقام رهبری هم میتواند داشته باشد یا نه؟
من وقتی این اظهارات و این مطالب آقای گلپور را نگاه کردم، باز در آن به نوعی ادبیاتی دیدم که خیلی نزدیک به ادبیات دفتر رهبری است، به ادبیات اصغر حجازی و به ادبیات مجتبی. به نوعی شاید دستهای هدایتکنندهای از آنجا هم بودند. آقای خامنهای از نظر خودش با توجه به شناختی که از ایشان داریم، نمیتواند بیاید به مردم بگوید که من اشتباه کردم. آقای خامنهای اصلاً مردی نیست که به اشتباه خودش اعتراف کند. حاضر است تمام هزینهها را بدهد و در اشتباهش تا پایان خط پیش برود.
این برداشت ایشان است. کاراکتر و شخصیت آقای خامنهای چنین است. بنابراین ایشان نمیتواند الان بیاید و بگوید من اشتباه کردم. این را که من هزینهای دادم و امروز ناچارم کرده سه یا چهار بار به قم بروم به این امید که شاید آقای وحید خراسانی مرا ببیند، نمیتواند اعتراف کند. آقای خامنهای در عین حال بازیگر ماهری در استفاده از ابزارهاست. بنابراین یک اشارهی ایشان به آقای حجازی یا به آقای محمد گلپایگانی و دیگران، میتواند عامل به صحنه آوردن آقای گلپور باشد.

سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹
شرح
پرونده این هفته به علی رضا نوری زاده و سابقه کار فرهنگی او اختصاص دارد. در صفحه شرح دو نمونه از ترجمه های او از شعر عرب را نقل کرده ایم و به دیگر صفحات گفت و گوهای بلندی از روزگار دیروز و امروز...
میمانم و همچنان به جست و جوی خویش ادامه می دهم
در ادامه ی روال پرونده های هنر روز، این هفته به سراغ علی رضا نوری زاده رفته ایم تا خارج از هیاهوی سیاست با او از شعر و داستان بگوییم و فعالیت های فرهنگی روزنامه نگاری اش که از روزگار دور آغاز شده است. به همین مناسبت صفحه ی شرح این پرونده را به دو ترجمه ی او از دو شعر معاصر عرب اختصاص داده ایم تا تنها نمونه ای از کار ترجمه ی شعر او را نقل کرده باشیم و در ادامه نیز دو گفت و گوی بلند باب خاطرات روزنامه نگاری و فعالیت های ادبی و سرانجام اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی روزگار امروز ایران با او ترتیب داده ایم که به ترتیب در صفحات آتی این پرونده از پی می آیند. این دو شعر زیبای عرب با ترجمه علی رضا نوری زاده را در ادامه ی این صفحه می خوانید...
شاید که بر بالهای نسیم، خبری برای ما باشد
سالم جبران- برگردان به فارسی: علی رضا نوری زاده
یاران من...
با دسته ای گل و ظرفی شیرینی
با عشق،
چشم براهم
من و خاک و میهنم –
من و ماهتاب و چشمه و زیتون
من و غنچه
چشم براهیم
من و درختهای میوه ی تشنه
من و سکه های سرزمینمان با کیسه های چرمی
و هزار قصیده گسترده و سبز
که سنگها را به حرکت می آورد
چشم براهیم
با دسته ای گل و ظرفی شیرینی و عشق
چشم براهیم
من چشم براهم و نظاره گر
مراقب نسیم وره ای که از شرق می اید
شاید که بر بالهای نسیم
خبری برای ما باشد
شاید روزی رودخانه خبری بیاورد
خبری شیرین:
به آسودگی نفس بکشید... اشغالگران هلاک شدند
ای به چلیپا کشیده شده....
آنان با ترس هاشان رفتند
زندان الرمله- 1958
پرنده ای که در مرغزار خانه پدری می خواند
حسن عبدالله القرشی- برگردان: علی رضا نوری زاده
سرافرازی در زندگی از آن کسی است
که به بهای نان و شادی و خونش خریدار آن است
سرافرازی و مجد حق کسی است که به فراوانی می بخشد
و عطرهای شیرین را پناه می دهد
از روحش، از عصاره قلبش، از آتش حرمانش
مجد و سربلندی از آن اوست که، در راه اندیشه اش،
ذره ای از خاکش، و بنیان و اساس عقیده اش جان می بازد
از آن پرنده ای است که در مرغزار خانه پدری می خواند
از آن دخترگی که اشکها چهره اش را می شویند
سرفرازی و مجد، از آن لبخند پدر پیری است
به شنیدن لغت های بریده که بر لبان کودکی جاری می شود
از آن خنده نهری است و خیمه ای که بادهای غروب به خویشش می کشد
مجد و سرفرازی از آن بوته سبزی است که سینه کوهستان می روید.
برگرفته از کتاب ترانه های حجاز به کوشش علی رضا نوری زاده
--------------------------------------------------------------------------------

ستون نگاه هفته سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹
گفت و گوی روز 1/۲
محمد صفریان
گفت و گو با علی رضا نوری زاده 
یادی از روزهای دور...
نام علی رضا نوری زاده، خواهی نخواهی هیاهوی سیاست و تقسیرهای سیاسی را به ذهن مخاطبین و مردم تداعی می کند، اما اگر اندکی بیشتر او و سابقه ی کاری اش را بشناسی، خوب می دانی که فعالیت های اولیه ی او بیشتر در زمینه ی ادبیات و فرهنگ بوده است. ایده ی نخستین این گفت و گو، چند سال قبل و زمانی شکل گرفت که برای اولین بار پای کتابخانه ی شخصی اش ایستادم و به کتابهایش نگاهی انداختم. کتابخانه ای بزرگ که در آن قسمت اعظم کتابها شعر بود و داستان و ادبیات کلاسیک ایران و عرب... از رودکی و فردوسی بگیر تا متنبی و ابی نواس، از نیما و شاملو تا نزار قبانی و محمود درویش... هم آنجا بود که ایده ی یک گفت و گوی مفصل درباره ی ادبیات و فعالیت های ادبی اش و اینکه چطور آن راه دیروز گشوده شده، امروز به سیاست انجامیده، به ذهنم آمد...
اما مجال و زمانش هیچگاه مهیا نشد تا همین چندی پیش که سرآخر یک بار در گوشه ای دنج نشستیم و خارج از هیاهو و تکلف دنیای کار، گپ زدیم. از گذشته ها گفتیم و امروز از امید به فردایی روشن، از خانه ی به قول او پدری که از پس این همه سال، هنوز برایش ساده و صمیمی و نزدیک است. از خاطرات روزهای دور، از شعر و از داستان و از هزار چیز دیگر... در ادامه، ذکر این نکته هم لازم به نظر می رسد که این گفت و گو به روال مرسوم روزنامه نگاری ویرایش نشده است. آنچه در پی می آید، رونوشت صدای ضبط شده ی گپ و گفت یک ساعته ی ماست، بی هیچ کم و کاست. بی هیچ دخل و تصرف. همین است که امکان دارد، مطلب گاه و بیگاه از روال و نظم مرسوم خارج شده باشد، اما ترجیح دادم تا هر چه بوده، همان بماند، تا صمیمیمت و نزدیکی گفتار، بکر و دست نخورده باقی بماند، تا شور و حال و حس و نوستالژی پیدا در کلام، برای خواننده ها هم همان طور باشد که برای من شنونده بود... این سه نقطه ها که در متن آمده هم بیشتر از آنکه به معنای قطع شدن و ناگفته ماندن حرف ادامه دار باشند، معنای سکوت می دهند و قطع شدن ناخواسته ی گفت و گو... حالا دلیلش می تواند سر کشیدن استکان چای باشد یا پک غلیظی که به سیگار می زدیم، می تواند سکوت و حیرت رویارویی دوباره با گذشته باشد و یا شاید هم تلفن هایی که گاه و بیگاه، ناخواسته رشته ی کلاممان را قطع می کردند... القصه؛ هر چه بود، هم آنجا آورده شده. شرح این گفت و گوی مفصل را در ادامه ی صفحات پرونده پیش رو از پی بگیرید...
آقای نوری زاده، در این گفت و گو ما بنا داریم از سابقه ی کارهای فرهنگی شما بیشتر بگیم و بشنویم، من با اولین سوال به روزهای دور سرک می کشم و اولین مطلبی که با نام شما در مطبوعات فارسی چاپ شد، اون وقت چند سالتون بود؟ موضوع اون مطلب چی بود و اون نوشته در کدام روزنامه کار شد؟ لطفاً برای ما کمی در این باره بگویید...
در واقع اولین مطلبی که از من در یک روزنامه چاپ شد، یه قصه بود که نوشتم. ماجراش هم این بود که آنروزها مجله ی تهران مصور یک مسابقه داستان نویسی گذاشته بود. دکتر صدرالدین الهی که امروز هست و استاد همه است، پنج تا پاورقی همزمان در تهران مصور و سپید و سیاه و اینها می نوشت. پنج پاورقی در موضوعات مختلف. پاورقی تاریخی، پاورقی عاشقانه، پاورقی حتی ساینس فیکشن. داستانهای ترسناک تخیلی می نوشت، نمونه اش " تابوت حسد ". من عاشق این داستان ها بودم. یعنی دیوانه وار دوست داشتم اینها را. یادم می آید کلاس هفتم بودم که یک روز، ابراهیم آقا راننده ی پدرم را وادار کردم که مرا ببرد دفتر تهران مصور تا من آقای دکتر الهی را ببینم. چون می خواستم درباره ی خط واقعیت یکی از داستان هایش بپرسم. دوست داشتم بدانم ارتباط این داستان با دنیای واقعی چیست. رفتم تهران مصور. یک آقایی بود به نام سجاد کریمیان. یک عینک کلفت سیاه می زد و همیشه هم مست بود. خدا بیامرزدش. البته بعدها ما با هم رفیق شدیم. این آدم وقتی شور و حال مرا دید، آدرس دکتر الهی را به من داد. تهران مصور تو خیابان ژاله بود و دکتر الهی در خیابان فخرآباد. نزدیک بود فاصله. دور نبود. حوالی دروازه شمیرون. ما رفتیم آنجا. دکتر الهی در طبقه ی سوم یک آپارتمان خیلی زیبا و شیک زندگی می کرد. رسیدیم پشت در ساختمان. این ابراهیم آقای ما هم با من آمده بود. من رفتم جلو و در زدم. یک خانم خیلی زیبایی آمد در باز کرد و گفت بله؟ - حالا یک بچه ی دوازده، سیزده ساله آمده است که آقای دکتر را بببیند - گفتم آمده ام آقای دکتر را ببینم. خلاصه آقای دکتر آمد و مرا به داخل خانه دعوت کرد. خیلی لطف کرد. حرفم را که زدم، غش غش خندید و همان اول گفت که اولاً من داستان را که می نویسم نمی دانم آخرش چه جور تمام می شود. به اضافه ی اینکه در داستان هر تصوری که بکنی قشنگ است. حالا اینکه من بگویم این بابا فلانی است یا نیست به کار تو نمی آید. بگذار کاراکتر با تصور خودت در ذهنت شکل بگیرد. بعد هم دو سه هفته بعد از آن ماجرا من را به تهران مصور دعوت کرد. آنجا من دیدم که دکتر الهی در دفتر قدم می زد و همزمان برای سه ماشین نویس سه داستان جدا را تعریف می کند. خیلی عجیب بود. نابغه ای بود واقعاً.
اینها البته به نظر من شبیه معجزه است. اینها آن زمان بدون اینکه تلویزیونی در کار باشد و ابزار ارتباط جمعی اینطور وسعت پیدا کرده باشد، با همین قصه هاشان مردم را نگه می داشتند. یعنی در دوران درخشان پاورقی نویسی در آن دوره، روزنامه های ما تیراژ عجیب و غریبی پیدا کرده بودند. موفقیتی بود که دیگر هیچوقت به دست نیامد.
می گفتم...، بعد اینها در تهران مصور یک مسابقه گذاشتند. مسابقه ی قصه نویسی. من هم یک قصه نوشتم و فرستادم. و قصه ی من سوم شد. اینها هم شش ما اشتراک تهران مصور را به من دادند و یک برنامه هم می گذاشتند در سینمای، فکر کنم نیاگارا بود. یک برنامه ای می گذاشتند روزهای جمعه آنجا. شعر می خواندند و فیلم نشان می دادند. همین خانم لعبت بالا هم می آمد و شعر می خواند. چه قدر هم زیبا بود. همه می آمدند که او را ببینند. برنامه ی هنری بود و اینها. بلیت آن برنامه ها را هم برای همین قصه به من دادند. به هر حال آن اولین مطلبی بود که از من چاپ شد.
خب، حالا خارج از این فعالیت های جسته و گریخته، کار مداوم نوشتن، از کجا و چطور آغاز شد؟
بعد من با شعر ادامه دادم. یعنی شعرهایم را چاپ می کردم. همین آقای دکتر الموتی مجله ی صبح امروز را داشت. ناصر ملک محمدی هم سردبیر بود که خیلی مرا دوست داشت. لطف داشت. برای آنها شعر و قصه می نوشتم. بعد از آنجا رفتم به فردوسی. راه ورودم به فردوسی را هم ترجمه شعر عربی باز کرد.
همان ترجمه های معروف از شعر معاصر عرب، بله؟
بله از نزار قبانی و محمود درویش و سمیح القاسم و همه ی اینها.
حالا که بحث شعر عرب به میان آمد، بد نیست یک گریز کوتاه هم به این ماجرا بزنیم، آن زمان که شما شروع به ترجمه کردید، اوضاع ترجمه ی شعر عرب در بازار فرهنگ ایران چطور بود؟
شعر عرب معاصر را، شعر نوی عرب را غیر از آقای دکتر کدکنی ( از عبدالوهاب البیاتی شاعر بزرگ عراقی )کس دیگری ترجمه نکرده بود تا آنروز. در آنزمان کسی نمی دانست نزار قبانی کیست. کسی مثلاً محمود درویش را نمی شناخت. من آغازگر این راه بودم.
خود شما این شعرا را چطور شناخته بودید؟... یا نه، اصلاً بگذارید کمی بیشتر به عقب برگردیم، اساساً آشنایی شما با ادبیات عرب چطور آغاز شد؟ زبان عربی را کجا و چطور یاد گرفتید؟
پدرم زبان عربی را می دانست و من هم به این زبان علاقه زیادی داشتم. کلاس هفتم که بودم، یه آخوندی را برای من گرفتند که بیاید به من زبان عربی یاد بدهد. آقا سیف. البته عبا و عمامه نمی پوشید. کلاهی بود به اصطلاح. تو خیابون شمیران قدیم، نزدیک خانه ی ما می نشست. بسیار آدم روشنی بود. من هیچوقت یادم نمی رود. سیزده- چهارده ساله بودم، دوران بلوغ. این آقا سیف کنار ادبیات و زبان عربی زندگی هم یادم می داد. حالا من اصلاً بد نمی دانم که این را بگویم، مثلاً می گفت، آقا جان تو از بیرون رفتن با دختران نترس. نترس که با دختری بیرون بروی و دستش را بگیری.
یعنی شما به تبعیت از سنت خانواده این ترس را داشتید؟
نه، من نداشتم. اما او فکر می کرد که من دارم. پیش خودش می گفت اینها خانواده ی متدینی هستند و سنتی اند و اینها، شاید این بچه سختش باشد. البته پدرم آدم روشنی بود. امروزی بود. ولی در عین حال متدین بود و دوست آخوند هم زیاد داشت. آخوند باز بود به اصطلاح. اهل مطالعه بود و با کتاب زندگی می کرد. به هر حال او نمی دانست که من با پدرم خیلی راحتم... از آقا سیف می گفتم...، او در آنزمان می گفت ببین همین که تو به دختری علاقه مندی و او هم به تو علاقه مند است و با هم بیرون می روید، همین یعنی صیغه و الا چهار تا حرف عربی چیزی را عوض نمی کند.
عربی را چطور یاد می داد؟ حوزه ای؟
بله. او عربی را به صورت طلبه ای به من یاد داد. یعنی جامع المقدمات را خواندم، تمام کردم. الفیه را شروع کردم و همین طور ادامه دادم. به طوری که من وقتی کلاس ده ادبی بودم در درس عربی، دبیر ما که خودش خدایی بود در زبان عربی، خدا رحمتش کند، دکتر سرفراز. این آدم وقتی می آمد سر کلاس، راجع به بعضی مسائل از من سوال می کرد. نظر من را هم می خواست یعنی. گاهی اوقات هم به من می گفت که درس بدهم. بعد هم پدرم دائم در خانه با من عربی صحبت می کرد. رادیو قاهره هم دائم در خانه ی ما روشن بود. شب های پنجشنبه ی آخر هر ماه، ام کلثوم کنسرت داشت. ما انگار که داریم می رویم معبد. از چند ساعت قبل آماده می شدیم. لباس می پوشیدیم. شام می خوردیم و می رفتیم روی بالکنی. یک رادیوی بزرگ ایلمونا هم داشتیم. یک شب یادم می آید که ام کلثوم از رباعیات خیام خواند. آن وقت ها ایران با مصر هیچ رابطه ای نداشت...
می شود تاریخ دقیق تری تری از آن زمان بدانیم؟...
هزار و سیصد و چهل و یک، دو... این حدودها...
بله می گفتید... ام کلثوم بود و رباعیات خیام ...
بله. ام کلثوم بود... یک هو رادیو عنوان کرد که حالا احمد رامی، شاعر مصری که این رباعیات را به عربی ترجمه کرده در سالن کنسرت است. گفتند می آید اصلش را به فارسی بخواند. یعنی تصور کن، آنزمان، احمد رامی بیاید و خیام بخواند. تلویزیون هم نیست. رادیوست. چشمهایت چیزی نمی بیند. باید چشمهایت را ببندی و تصور کنی. آمده، ایستاده بود و می گفت:
آمد سحری ندا ز میخانه غیب
بعد عربی اش را می خواند که...
سمعت صوتا هاتفا نادی من الغیب
اون شب را هیچ وقت یادم نمی رود. شبی دیگر نیز ام کلثوم آمد و اشعاری از اقبال لاهوری را خواند... می خواهم بگویم که محیط خانه ی ما این طوری بود. با زبان عربی عجین بود. تشویق های پدر هم عامل مضاعف. پدرم بابت حفظ کردن اشعار عرب و حافظ و مولوی به من پول می داد. اینها همه باعث شد که من از همان دوران با زبان و ادبیات عرب خو بگیرم.
و بعد همین زبان عربی پای شما را به فردوسی باز کرد؟
اینها بیشتر باعث شده بود که من در آن سن اعتماد به نفس خوبی پیدا کنم. ترسم ریخته بود و یک روحیه ی اجتماعی پیدا کرده بودم. همین بود که برای کار در فردوسی من از سوی کسی معرفی نشدم. بدون اینکه به کسی بگویم، خودم پا شدم رفتم دفتر فردوسی. یادم می آید که آن روز که برای اولین بار رفته بودم دفتر فردوسی، یک شلوار و یک بولوز سفید پوشیده بودم و یک کفش صندل. تا عباس پهلوان مرا نگاه کرد گفت خوزستانی هستی؟ گفتم نه . گفت پس چرا عربی ترجمه کردی؟ گفتم خب عربی را بلدم. یاد گرفته ام.
کار از آنجا شروع شد. چند ماه بعد شعرهای خودم را هم چاپ کردم. بعد از آن عباس پهلوان به من گفت بنویس. من هم شروع کردم نوشتن. اول ها سیاسی نمی نوشتم. با نقد نقاشی و کتاب شروع کردم . بعد هم یک چیزی را شروع کردم که شد مشخصه ی متمایز کننده ی من: گزارش شهری. اسم مستعارم بود، عین ناوک. هر هفته یک سوژه ای را می گرفتم می رفتم دنبالش. حالا می گویم از مرده شور خانه تا اگوی تهران که زیر زمین بود. از سنگ تراش ها و قالی باف ها و هر چی را بگویی که بشود گزارش اش کرد، من می رفتم و گزارش اش را می نوشتم.
و این گزارش ها برای مردم جالب بود و مخاطب خودش را داشت؟
بله. مشهورترینشان که من را معروف کرد و حسابی و سر و صدا کرد، گزارشی از شهر نو بود. عنوانش بود خواهران تنهایی. شماره نوروزی فردوسی چاپ شده بود. چند صفحه بود. رفته بودم چند روز توی شهر نو. با آدم ها نشستم و حرف زدم. توی کافه اش رفتم. توی تئاترش. با زنها حرف زدم. پیر و جوان. همه هم داستان هاشان تقریباً یکی بود. یا از دهات آمده بودند یا از خانواده های خوب بودند و یکی گولشان زده بود. یعنی البته همه شان به گونه ای گول خورده بودند و آمده بودند. کمتر می دیدی یکی با رضایت اولیه خودش آمده باشد. با خانم رئیس ها صحبت کردم. با آدم هایی که آنجا بودند. گزارش کاملی بود. برای مردم هم جالب بود که برای اولین بار یکی آمده بود و از آنجا حرف زده بود. البته قبلاً حکیم الهی، " با من به شهر نو بیایید " را نوشته بود.
البته آن بیشتر حالت قصه داشت تا گزارش واقعی، نه؟
بله. درست است. آن بیشتر حالت رمان داشت. اما این واقعیت بود. عکس بود. حالا مثلاً نهایتاً روی چشم ها را شطرنجی می کردیم اما اینها آدم های واقعی بودند. پری بلنده، ژیلا طلایی. مهین بچه باز... که این یکی خانمی بود، دور از جان، دور از جان خدا بیامرز پوران عزیز، دوست داشت همیشه خودش را شبیه پوران درست کند. همیشه می رفت آرایشگاه و خودش را شبیه پوران درست می کرد. هیچ وقت هم مشتری بالای شانزده – هفده سال قبول نمی کرد. اگر هزار تومن هم بهش می دادند قبول نمی کرد. مقرارات خاص خودش را داشت. می گفت من باید بچه ها را مرد کنم. در مصاحبه اش هم عیناً همین را گفت. یا مثلاً پری قزوینی که بعد از انقلاب دارش زدند.
اینها راه مرا باز کرد... دیگر مرتب می نوشتم. تا اینکه یک روز آمدیم فردوسی، دیدیم ساواک بساط ما را جمع کرده. عباس پهلوان روی جلد، حکایت " عروسی شرم آور "را نوشت. داستانش هم مال ازدواج دو مرد بود.
همان نخستین ازوداج دو زوج مرد ایرانی که خیلی سر و صدا کرده بود، بله؟
بله. همان را می گویم. اینها در هتل ونک میهمانی گرفته بودند. یکی شان برادرزاده شهردار نظامی تهران بود و دیگری از خانواده ی بالایی می آمد که همه شان از افسرهای بلند مرتبه ی ارتش شاهنشاهی بودند. اینها با هم ازدواج کرده بودند و در آن مراسم عروس به داماد گفت، برای تو زن خوبی خواهم بودم، فقط نمی توانم برایت بچه بیارم و در این میهمانی همه ی دختر و پسرهای بزرگ شهر حضور داشتند. به هر حال ما از این ماجرا خبردار شدیم و عباس نوشت، " عروسی شرم آور ". همین باعث شد که عباس پهلوان به دستور ساواک از سردبیری فردوسی بر کنار شود. تیم عباس هم با او آمد بیرون. ساعت هفت شب بود. بساطمان را جمع کرده بودیم. حالا آن موقع، دیگر من در فردوسی اتاق داشتم و اسباب و اثاثیه ی خودم را داشتم. وسائل مان را جمع کردیم و اشک ریزان از پله های ساختمان پایین آمدیم. با هم شعر اصغر واقدی را زمزمه می کردیم، به ما اجازه ندادند مهربان باشیم. به ما اجازه ندادند شعر عاشقانه بگوییم. اینها را خواندیم و زمزمه کردیم و فردوسی را ترک کردیم. حالا تو فکر کن من از فردای آن روز غم و نومیدی بدی به سراغم آمده بود. آن موقع دانشجوی حقوق بودم و اولین کتابم را هم در آورده بودم.
حالا اگر موافقید، پیش از آنکه ادامه ی قصه ی فردوسی را پی بگیریم، کمی هم از تجربه همین نخستین کتاب بگوییم...
یک کتاب در آورده بودم، از پشت شیشه. کلاس دوازده بودم. یک مطبوعاتی بود به نام آقای مواسات. در سه راه زندان روزنامه توضیع می کرد. این مرد با شوهر خاله من دوست بود و شوهر خاله من هم لوکس فروشی داشت. گویا در بین حرف هاشان حرف من آمده بوده. شوهر خاله ام گفته بود که علی ما شعر آماده چاپ دارد. او هم گفته بود، من کتابش را چاپ می کنم. همین هم شد. کتاب من را چاپ کرد در چاپخانه آبان. آن زمان هزار تومن خرج کتاب من شد. من هم قبض دو تومنی چاپ کردم و کتاب را به تمام اهل فامیل و دوست هایم فروختم. همه هم خریدند. بعد، پول آقای مواسات را برگرداندم. این اولین کتابم بود...
بله، از فردوسی می گفتیم و حکایت بیرون آمدن شما از مجله فردوسی...
بله. از فردوسی که آمدیم بیرون، رفتیم شروع کردیم در بامشاد مطلب نوشتن. یادم هست که جمشید ارجمند آنجا بود. مسئول سیاسی بامشاد بود. او مرا وادار به سیاسی نویسی کرد. من البته گه گاهی یک چیزهایی می نوشتم اما جدی نبود. یک روز ارجمند آمد و گفت آقا می خواهم یک چیزی راجع به اعراب و اسرائیل بنویسی. من نوشتم. چهار صفحه بامشاد چاپ شد. مرحوم پور والی آمد گفت این را کی نوشته؟ گفتند نوری زاده. گفتند از این به بعد همیشه بنویسد. یعنی از همان زمان شروع شد. از آن هفته شروع کردم تفسیر نوشتن توی بامشاد. خیلی برام مهم بود. بیست سالم بود و در بامشاد تفسیر می نوشتم.
یعنی فرهنگی نویسی را آنجا کنار گذاشتید؟
نه. یک مجله ی دیگری هم بود به نام " ماه نو فیلم " . مختار درش می آورد. تقی مختار. چهار صفحه به من داده بود. نقد نقاشی، کتاب، شعر و قصه. چهار صفحه در اختیارم بود. مجله هم گرفت و خیلی سنگین و رنگین در می آمد. به هر حال کارهای ادبی ام آنجا هم بود.
حالا بعد از مدتی عباس پهلوان برگشت فردوسی. دوباره ما برگشتیم. تیم برگشت. حالا این بار من دیگر شدم معاون سردبیر و غیر از صفحات خودم که همیشگی بود، دو صفحه ای را آنجا شروع کردم به کار کردن به نام آشنایان دور و نزدیک. که به نظر من یکی از بهترین صفحاتی بود که بستر ظهور بسیاری از شاعران و نویسندگان امروز شد. از تمام شهرستان ها، یکی از دورترین جا، چهار تا شعر می فرستاد، من کارهایش را چاپ می کردم. دو هفته بعد یک خبری ازش می گذاشتم. این آدم رشد می کرد. حالا اگر قابلیت و استعدادش را داشت، می آمد جلو، نداشت هم که خب نمی توانست کاری بکند. اما به هر حال فضا را به این بچه ها می دادیم تا خودشان را مطرح کنند. و خیلی از شاعران و نویسندگان از آنجا آمدند. صفحه ی جذابی شده بود. عباس پهلوان واقعا آزاد منشی عجیبی داشت و به ما جوانها همه جور میدان میداد.
سیاسی نویسی صرف از کجا شروع شد؟
خب این بار در فردوسی بیشتر سیاسی کار می کردم. یک سری موضوعاتی بود که رویم تاثیر گذاشته بود، آنجا شروع کردم دوباره سیاسی نوشتن. مثلاً مرگ عبدالناصر. شروع کردم روی مصر و اوضاع خاور میانه و اعراب و اینها نوشتن. خیلی هم مفصل. یواش یواش به عنوان سیاسی نویس شناخته شدم.
حالا من یک سوالی را با تجربه ی چند ساله ی خودم می پرسم شما با تجربه چندین ده ساله تان پاسخ بدهید... من در این سالها دیده ام که فرصت کار برای روزنامه نگاری در حوزه ی فرهنگی بسیار محدود تر از حوزه ی سیاسی است. یعنی خیلی ها خلاف خواسته ی واقعی و قلبی شان مجبور می شوند که بروند سراغ سیاسی نویسی... شما در این باره چه می گویید؟
کاملاً. بله همین است. ببین من یک نکته اساسی به تو می گویم، خریدار موضوع سیاسی بیشتر است. یعنی یک عمر را در عرصه فرهنگ می گذرانی و بعد می بینی که نمی شناسنت. ولی در گستره سیاست که وارد شدی، با دو تا وزیر که مصاحبه کردی، دو تا سفر که رفتی، خب می آیی در معرض توجه عمومی. من باز یک مثال دیگر برایت بزنم، توی روزنامه اطلاعات، من از انگلستان که برگشتم،...
ببخشید که حرفتان را قطع می کنم، ... الان از چه سالی صحبت می کنید؟
بله؛ من الان دارم راجع به سال 1977 صحبت می کنم. دو سال قبل از انقلاب. خب من در کنار کار رادیو و تلویزیون و اینها که داشتم، رفتم روزنامه اطلاعات. دعوتم کردند، اول به عنوان نویسنده و بعد به عنوان دبیر صفحات فیچر. که به آن می گویند صفحات شب. چون این صفحات بعد از ظهر بسته می شود. صفحات سیاسی صبح بسته می شود. شما برای روزنامه ی فردا، هشت صفحه رو داشتی که صبح می بستی و هشت صفحه هم می رفت لای آن که بعد از ظهر بسته می شد. اصطلاحاً بهش می گفتند، " لایی " . من دبیر آن صفحات شده بودم. که شامل همه ی گزارش ها و ادبیات و فرهنگ می شد. خیلی هم موفق بود. یعنی اصلاً سبک و سیاق کار فیچر را زیر و رو کرده بودم. اما با تمام اینها این کارها باز کمتر مورد توجه قرار می گرفت. ولی وقتی افغانستان کودتا شد و ترکی آمد روی کار، من موفق شدم گزارش هایی بیارم و بعد مصاحبه هایی انجام بدهم با رهبران انقلاب افغانستان. در حالی که من دبیر فیچر بودم. اما باز از این کارهای سیاسی اجتماعی هم خوشم می آمد. علاقه داشتم. بعد از آن گزارش ها و مصاحبه ها، یک روز آقای صالحیان سردبیر روزنامه آمد و گفت آقای نوری زاده شما از امروز دبیر سیاسی روزنامه هستید. یعنی من به بالاترین پست روزنامه بعد از سردبیری رسیدم. البته من در این زمینه هم خیلی موفق بودم. در مدت یک سالی که من دبیر سیاسی اطلاعات بودم، تیراژ روزنامه به بالاترین میزان خودش رسیده بود. دوشادوش کیهان جلو می رفت. تیراژ بالای یک میلیون...
و در این سالها شما هم بیشتر به سیاست نزدیک شدید و از مطالب فرهنگی و هنری فاصله گرفتید، درست است؟
نه آنقدرها هم. شعر و ادبیات زندگی من است. من در همه ی این سالها هیچ وقت از شعر و قصه جدا نشدم. یک مجموعه قصه ام با نام " ما بچه های خوب امیریه " به صورت ناقص در آمد. باقی اش هم هست، دلم می خواهد اینها را بنشینم و ادیت نهایی کنم. چاپ کنم. من خیلی اینها را دوست دارم. چند تا دفتر شعر هم در همین لندن چاپ کرده ام. پنجره ای رو به خانه ی پدری، نوروز در شبانه تبعید و چند تا دیگر...
اما این یک واقعیت است که حالا مردم شما را بیشتر به عنوان یک مفسر سیاسی می شناسند تا یک روزنامه نگار فرهنگی... می خواستم ببینم شما خودتان از این موضوع راضی هستید؟
نه، نه، نه زیاد. می دانی، امروز مخاطبان من انتظار دارند که من راجع به سیاست حرف بزنم. به خصوص در تلویزیون. ولی آن وسط یک سری مخاطب خاص هم دارم. مثلاً بعضی ها هستند که از برنامه ی روزهای جمعه ی من خوششان می آید. برنامه ای که بیشتر راجع به ادب و فرهنگ است. ولی خب اکثریت، حرف سیاسی می خواهند. من البته خودم این طور فکر می کنم که مملکت بسته است و مردم راه نجاتی برای خودشان نمی بینند. برای همین از همه کس انتظار راه نجات دارند. مثلاً از علی رضا نوری زاده انتظار دارند که طبیب معالج بشود و برایشان دوا بیاورد و راه علاج را نشانشان بدهد. اما خب، من که آدم سیاسی نیستم. بلد نیستم. همیشه هم از این ماجرا فرار کرده ام. نه این که این وسوسه نباشد، نه، هست. خیلی از روزنامه نگارهای ما به دام همین وسوسه افتادند. نمونه اش دکتر فاطمی یا داریوش همایون که هردو به وزارت هم رسیدند. فاطمی نه تنها دوران وزارت درخشانی نداشت که اتفاقاً آن دوره یکی از بدترین دوره های زندگی اش بود. فاطمی اگر نرفته بود توی سیاست و وزارت، روزنامه نگار درخشانی بود. بزرگتر هم می شد.داریوش همایون هم روزنامه نگار درخشانی است کافی است فقط به نوشته های همین سی سال اخیرش بنگرید در وزارت اما موفق نبود. من اینها را دیده ام و برای همین همیشه از کار سیاسی فرار کرده ام. هیچوقت دنبال کار سیاسی نرفته ام. هیچ وقت عضو هیچ حزبی نبوده ام. دنبال آدم های سیاسی هم نرفتم. مثلاً عاشق بختیار بودم اما هیچگاه وارد تشکیلات او نشدم و مقاومت در برابر این وسوسه بسیار سخت است.
بخش دوم گفتگو با عليرضا نوري زاده
جامعه ما به درک خوبی از دموکراسی رسیده است 
ادامه ی گفت و گو با علی رضا نوری زاده خواه نا خواه به حوادث و اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران کشیده شد...همین است که این قسمت را از گفت و گوی پیشین جدا کردیم تا هم، حوصله ی مخاطب اینترنتی را مد نظر داشته باشیم و هم هر قسمت بار مفهومی و موضوعیت خاص خودش را به صورت جداگانه و مستقل داشته باشد.... ادامه ی این گفت و گو را در همین صفحه از پی بگیرید...
حالا حرف سیاست و فرهنگ با هم به میان آمد، یک سوال همیشگی دوباره به ذهنم آمد، ببینید یک پرسش و ابهامی که لااقل برای نسل من مشخص و همیشگی است و دائماً در گفت و گو ها تکرار می شود، بحث مبارزه ی فرهنگی و سیاسی است. به هر حال ما با یک استبداد تاریخی مواجهیم که در این دوره هم نمونه ی مذهبی اش گریبان ما را گرفته... به نظر شما برخورد و ایستادگی در برابر این استبداد یک مبارزه فرهنگی می طلبد یا یک مبارزه سیاسی؟
ببینید در این زمینه هر دو گونه مبارزه صادق است. چون هر دو نمونه های مشخص دارند. مثلاً هند. در هند یک مبارزه فرهنگی و دموکراتیک آغاز شد. مردم را دموکرات کرد. مردم را متحول کرد. جامعه را رشد داد. ما می بینیم که پدران استقلال هند، بیش از آنکه به تفنگ اعتقاد داشته باشند، به واژه اعتقاد داشتند و بیش از آنکه به انتقام به تسامح. در نتیجه جامعه با این بار فکری رشد پیدا کرده. یک فرهنگ غنی تاریخی هم بوده که با وجود تنوع زیادش باز هم بسیار مفید بوده برای این کار. در نتیجه یک مبارزه ی دموکرات و به دنبال آن یک حکومت دموکرات باعث شده که جامعه از نظر فرهنگی پیشرفت کند. بعد هم پیشرفت سیاسی و اقتصادی و اینها. عکسش هم رخ داده. در یک جامعه ای، مثل مالزی، من البته دارم از همان دور اطراف خودمان مثال می زنم. در مالزی مردم نظام سیاسی را به سوی یک نظام دموکراتیک بردند. یعنی مثلاً در دوران تنکو عبدالرحمان. یک استبداد بالایی حاکم بود آن موقع. یعنی نخست وزیر اوتوریته ی بالایی داشت و هر کار دلش می خواست، می کرد. این مردم رشد کردند، تحصیل کردند و آمدند جامعه را تغییر دادند.
در ایران خودمان هم نمونه هایی از این دست بوده. مثلاً رضا شاه که سعی می کرد جامعه را در مسیر پیشرفت فرهنگی و اقتصادی قرار دهد. ببینید آرزوهای رهبران مشروطه چند چیز بوده. یکی امنیت. یکی استقلال. یکی آبادانی و توسعه و آزادی و دموکراسی. رضا شاه تا سه تای اول این آرزوها را پیش برد. اما در آزادی و دموکراسی ماند. ماند برای دوران پسرش. که متاسفانه بعد از 28 مرداد به محاق رفت.
اوضاع آگاهی عمومی مردم ایران از دموکراسی و درک متقابل از دیگران را چطور می بینید؟
خب ببینید در جریان همین جنبش سبز، ما متوجه شدیم که بخش هایی از جامعه ایران به آگاهی رسیده است. یعنی روزی که سه میلیون نفر آدم راهپیمایی مسالمت آمیز انجام می دهند، یعنی که جامعه به یک درک بالایی از دموکراسی رسیده است.
گمان نمی کنید که سه میلبیون نفر در مقایسه با جمعیت هفتاد میلیونی در اقلیت است؟
نه، نه. اصلاً. شما هیچ وقت در یک جامعه، حتی جوامع پیشرفته، نمی توانید ببینید که بیشتر از بیست در صد مردم بازیگر سیاسی باشند و در صحنه باشند. حتی انتخابات را می بینی اینجا، مشارکت مردمی آنقدرها زیاد نیست. اما آن سه میلیون نشانگر رشد فکری جامعه بود. ما آنجا خشونت دو طرفه نداشتیم. مردم همه با آرامش اعتراض می کردند. چیزی که همین حالا مثلاً در همین فرانسه هم پیدا نمی شود. یعنی یک آگاهی عمومی بالایی در جامعه هست که سه میلیون نفر به صورت فعال به خیابان می آیند و اعتراض مسالمت آمیز می کنند. این موضوع خیلی مهم است.
حالا دیدیم که همین اعتراض مسالمت آمیز با تیر و گلوله پاسخ داده شد، به نظر شما اساساً می شود به یک سیستم سرکوبگر تنها اعتراض مسالمت آمیز کرد؟
بله. می شود. برای اینکه من معتقدم که سیستم های خشن و سرکوبگر، تا اندازه ای می توانند از خشونت استفاده کنند. یعنی تا یک جایی می شود این کار را انجام داد. خب همان کسی که با مردم درگیر می شود از جنس همین مردم است و پس فردا باید جلوی همه پاخگوی خشونت هایش باشد.
جامعه ی ما نشان داد که این بچه های جوان شیوه ی درست اعتراض را آموخته اند. و این پرهیز از خشونت به نظر من نشاندهنده رشد فکری یک جامعه است. ترس نیست. برای اینکه آن جمعیت بزرگ مثلاً قادر بود که در همان روز به سمت خانه ی خامنه ای حرکت کند. قربانی بدهد اما خانه را تسخیر کند. حالا اگر این جمعیت این کار را انجام نمی دهد یعنی که این مردم متوجه شده اند که جامعه با خشونت به سمت دموکراسی حرکت نمی کند. این جامعه البته در حافظه ی کوتاه مدتش هم تجربه ی انقلاب را دارد. دیده است که آن خشونت و آن اعدامها و آن کشتارها به جمهوری اسلامی امروزی انجامید. حالا مردم می دانند که اگر بنا بر خشونت باشد، سرانجام به استبدادی دیگر می رسد. بنابر این ابزار مبارزه ی ما همین فرهنگ است. سینماست. موسیقی است. تئاتر است.
و حالا من دوباره به سوال خوبی که پرسیدی بر می گردم و می گویم که اتفاق خوبی که در جامعه ی ما می افتد این است که یک سیستم فرهنگمند دارد نیروهای خودش را در قالب یک نظام سیاسی پیدا می کند. شما توجه کنید که مثلاً همین آقای موسوی، که نخست وزیر خمینی بوده است، می آید و راجع به فرهنگ و حقوق حرف بشر حرف می زند. بحث حقوق بهاییان را پیش می کشد و نمونه هایی از این دست... این ها یعنی که این فرهنگ تاثیر خودش را گذاشته است . این اتفاق اتفاق میمونی است.
با این وضعیت، شما چه نگاهی به آینده ی ایران و راه دشوار برقراری دموکراسی و حکومت مردمی در آن دارید؟
من بسیار به آینده ی جامعه ایران خوش بینم. من عاقبت خوبی برای این مبارزه فرهنگی می بینم. در کدام کشور دنیا شما این همه رادیو تلویزیون و سایت و روزنامه در اقلیت مهاجر می بینید؟ تازه این در حالی هست که مهاجرین دیگر جاها ارتباطشان با کشورهاشان قطع نیست، اما نمی توانیم به کشورمان آمد و شد داشته باشیم. اما با تمام این کارهایی که انجام داده اند، هیچگاه ارتباط ما خارجی ها با مردم مان قطع نشد. حالا هنرمندان از ایران می ایند بیرون تا برای ما برنامه اجرا کنند. اینها نمونه های روشنی است.
سوال آخر من درباره ی مهاجرینی است که آمدند و با جامعه ی میزبان آمیختند، شما به عنوان کسی که بیش از سه دهه است در خارج از کشور حضور دارید، از این فرهنگ پیوند خورده بگویید و مزایا و معایب این آمیختگی فرهنگی...
در نسل ما البته این آمیختگی کمتر است، در نسل شما اما نه، خیلی زیاد است. این حضور بچه های نسل شما در طبقات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی بالای جامعه ایران بسیار پرشمار است. این بچه ها نیروهای ارزشمندی هستند. بچه هایی که سخت به ایران علاقه دارند. سعادت و خوشبختی مردم ایران برایشان مهم است. گرفتار گذشته نیستند و به آینده ای روشن فکر می کنند و اینها می توانند با دانش هایی که یاد گرفته اند، با زبان هایی که یاد گرفته اند، موج تازه ای از دموکراسی را به ایران ببرند. این ها را که این سو می بینی و آن بچه های خوشفکری که در داخل می بینی، باعث می شود تا روزهای درخشانی برای فردای ایران تصویر کنی.
--------------------------------------------------------------------------------
تگ ندارد
بازگشت به صفحه اول
.. ارسال به شبکه های اجتماعی
DeliciousDonbalehBalatarinFacebookDiggجستجو در روزچاپدريافت از طريق اي ميلارسال براي ديگران © Rooz online

دلائل قطع روابط بين ايران و گامبيا

در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با دلائل قطع روابط بين ايران و گامبيا ٬ پاسخ ميدهد. ۲۴/۱۱/۲۰۱۰

سه شنبه ۲۳/۱۱/۲۰۱۰
تصوير بخش اول:
Download file
تصويربخش دوم:
Download file
صدا بخش ۱/۲
Download file

دکتر عليرضا نوری زاده ودكتر محسن سازگارا در رابطه با گزارش وزارت امور خارجه آمريكا ونقض حقوق اقليتهاي مذهبي در ايران٬ وقطعنامه كميته سوم حقوق بشر سازمان ملل متحد٬ ورايانه ها وهدفمند بودن آن يا خير٬ ونامه آقاي نوري زاد به رئيس قوه ي قضائيه٬ وجلسه سران كشورهاي حاشيه درياي مازندران٬ واختلافات در درون سپاه پاسداران٬ به پرسشهای جمشید چارلنگی پاسخ ميدهند. ۱۹/۱۱/۲۰۱۰
تصوير لينك:
Download file
تصويردانلود:
Download file
صدا:
Download file

كشف هروئين بعد از اسلحه و مواد منفجره در نيجريه
در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با كشف هروئين بعد از اسلحه و مواد منفجره در نيجريه ٬ پاسخ ميدهد. ۲۰/۱۱/۲۰۱۰

حمله ي گسترده ي رهبر جمهوري ولايت فقيه به مخالفان نظام

در برنامه امروز زير ذره بين دکترعليرضا نوری زاده روزنامه نگار و تحليلگر سياسی، به پرسش پرویز بهادر از بخش فارسی صدای آمريكا در رابطه با حمله ي گسترده ي رهبر جمهوري ولايت فقيه به مخالفان نظام٬ پاسخ ميدهد. ۱۹/۱۱/۲۰۱۰

درد ما را نیست درمان الغیاث
سه شنبه 9 تا جمعه 12 نوامبر
نازک آرای برمه ای
چه زیباست این بانوی استخوانی باریک میان، که اگر دستش بزنی می شکند اما، کمر یکی از وحشی ترین خونتاهای سی ساله اخیر را شکسته است. "آن سان سوچی " را میگویم که همه ی آزاداندیشان جهان به آزادی اش شادی ها کردند.
حکایت این پلنگ آسیای دور همان حکایت ماه و پلنگ افسانه ای ما است." آن سان" نیز به عشق رسیدن به ماه آزادی، بسیار بار خیز برداشت، فرو افتاد، زخمی شد، به زمین افتاد اما هیچگاه دستانش به تسلیم بالا نشد".
می بینمش، سبک میخرامد. گذر زمان و آنهمه درد و تنهائی زیباترش کرده است. یاد آنروزم که نیمه اش، آزادمردی که "آن سان" همه جهانش بود فهمید که پنجه سرطان بر جانش مجال بسیار برایش نگذاشته با عاشقانه ترین ترانه "جیان جوا" شاعر برمه ای که دوستشان بود و زودتر از او دل به مهر همکلاسی اش در لندن بسته بود، خطاب به همسرش از فاصله ی رود و آسمان و احتضار، خوانده بود: رودی چنانی که به رویت تو جاده شیری آسمان همه چشم میشود/ به پرستش تو سر فرو میآورد. / اینک ای دختر سبزینه های باران خورده / ای خوار چشم شیطان / با سه ستاره بر شانه اش/عربده مستانه اش / و خون باکره های رانگون بر دستهایش / فقط یکبار دیگر بگو آزادی/ آنگاه تا شبم به پایان برسد / نامت را زمزمه خواهم کرد.
هفت سال از همه ی جهانت ببرند، نه روزنامه ای نه سایتی، نه ملاقاتی و نه نیمه ات که در غربت استخوانهایش هم پوسیده اند، با اینهمه آوایت چنان در جهان طنین انداز باشد که رئیس جمهوری بزرگترین قدرت جهان باراک اوباما ترا قهرمان خویش خطاب کند. ( کوتاه زمانی پس از جنایت فجیع ذبح اسلامی آن دو عاشق آزاده داریوش و پروانه فروهر گفتم میتوانی بی نظیر بوتوی ایران شوی و یا آن سان سوچی ، پرستو به ایران میرفت و... نمیدانم چرا زندگی و بعضی نا رفیقی ها مجال نداد ما نیز از نمادی چنان بزرگ بانوی برمه ای برخوردار شویم . خانم عبادی نیز میتوانست در آن روزهائی که هنوز در ایران بود نقشی چنین داشته باشد. امروز البته خوشحالم که بیرون از کشور است و دست جلادان سید علی آقا به او نرسید . در عین حال حضور او امروز در مجامع جهانی بسیار برای جنبش آزادیخواهی میهن ما مفید و پر اهمیت است.)
در این سالها برایم مسلم شده است که دانستن یک زبان بین المللی برای یک رهبر مبارزات آزادیخواهانه ضروری است .اگر میرحسین موسوی میتوانست مثلا به انگلیسی جهان را مورد خطاب قرار دهد تاثیر کلامش دهها بل صدها بار بیشتر از امروز بود. در دوران دهکده جهانی و روزگار جهانی شدن نمی توان با مترجم با دنیا سخن گفت.
ایران جایگاهی هزار بار مهمتر از برمه دارد. هر حادثه ای در میهن ما بازتاب و انعکاسی منطقه ای و گاه جهانی دارد. ملیونها ایرانی در چهارسوی جهان بیش از هر قوم مهاجری هم نخبه دارند هم صدای بلیغ و رسایشان در صدها رسانه و سایت به چشم و گوش جهانیان می نشیند و می رسد همزمان در خانه پدری موج ازادیخواهی با همه ی سرکوبها روز به روز پر جوشتر میشود . سیمین بانوی بهبهانی، نسرین ستوده، شهلا لاهیجی، خانم مرتاضی، نرگس محمدی، بهاره هدایت، شیوا نظرآهاری و...و حتی خانم دکتر زهرا میتوانند چنان "آن سان سوچی " مصدر الهام و امید و قوت برای مردم ایران باشند. اگر در برمه مردان مبارز یا در زندان پوسیده اند و یا در بیرون سرزمینشان چندان صدائی ندارند، در خانه پدری ما راست قامتان بسیارند و در بیرون از کشور نیز کسانی که در آزادگی و استوار قامتی شان تردیدی نیست، بسیارند. با اینهمه چیزی در جائی غایب است که ما را با داشتن تمام امکانات پیروزی بر جمهوری ولایت جهل و جور و فساد ناکام گذاشته است. امروز موسوی و کروبی هم تحت حصارند و کم و بیش وضعی هم چون بانوی سرفراز برمه ای دارند اما اوباما نه تنها آنها را قهرمان خود نمیداند بلکه اسطوره های مقاومت درزندان نایب امام زمان از تیره احمد زیدآبادی، و یا روحانی ضد ولایت فقیهی چون کاظمینی بروجردی حتی به عبارتی نمی ستاید. راستی مشکل کجاست ؟
در این چند روزه که اخبار بانوی مبارز برمه ای چشم و گوشم را انباشته است، بسیار به این مشکل اندیشیده ام و به نظرم اصل مشکل در شخصیت و نگرش ما (به قولی نخبگان ) به خود و جهان پیرامونمان نهفته است. این نگرش ویژه وقتی با حسادتها و عقده ها و احیانا کینه های شخصی همراه میشود ما را در نقطه ای قرار میدهد که امروز در آن قرار گرفته ایم. لحظه ای بیندیشید، آیا شده است که از یک چهره متشخص در جامعه در هر عرصه ای صمیمانه تقدیر کنیم؟ اگر کسی آمد که جایگاه و اعتباری والا نزد مردم پیدا کرده ، آیا تلاش ما بیشتر معطوف به تخریب و تشکیک و سایه انداختن روی اعتبارش نبوده است؟
همین موسوی را در نظر بگیرید. چند تن از ما در این یکسال و نیم مبارزه و استواریش را قدر نهاده ایم؟ ( داریوش همایون را مستثنی میکنم که حقا نشان داده یک روشنفکر آزاد اندیش میهن پرست است و به گونه ای تحسین برانگیز از همان لحظه برشدن رایت جنبش سبز در کنار آن و مشوق و حامی رهبرانش بوده است) مرتب قر میزنیم که بله موسوی نخست وزیر خمینی بوده و مسئول کشتارهای سال فلان و بهمان است . من خود در این مدت بدترین حملات و فحش و ناسزاها را نه فقط از سوی حسین بازجوی شریعتمداری و اصحابش در امنیت خانه مبارکه سید علی آقا، بلکه از جانب نخبگان دورو برم متحمل شده ام چون موسوی و کروبی را به خاطر مقاومتشان و حسرت یک آخ را به دل سید علی آقا گذاشتن و روز به روز بیشتر از رژیم فاصله گرفتن و به مردم نزدیکتر شدن تائید کرده ام و بسيار بار ستوده ام، برای اینکه زهرا رهنورد را بانوی سبز خوانده ام.
آیا اگر نیروی ما به جای مصروف شدن در جهت تخریب در راه همدلی و تائید رهبری جنبش در داخل کشور صرف میشد، امروز ما هم به اعتبار آن سان سوچی هایمان و فقط یکی، محل اهتمام و تقدیر و ستایش جهانیان نبودیم؟
بار ها با این انتقاد روبرو شده ام که اقا چرا اینقدر از آقای کاظمینی بروجردی تقدیر میکنی اینکه آیت الله نیست یک آخوند درجه 3 است! ومن هر بار گفته ام همین آخوند به قول شما درجه 3 بیش از چهار سال و اندی در زندان ولایت فقیه در بدترین شرایط قرار داشته، و همچنان فریاد میزند دین باید از حکومت جدا باشد، این حکومت جائر و غاصب و فاسد است ... با ما همصداست در عزای ندا از درون سلولش، ژاندارک ایران را میستاید، و روزی که اسلام ناب انقلابی محمدی از نوع سلفی بن لادنی اش، و یا ولایتی 12 امامی اش کلیسای مسیحیان عراقی را به خون میکشد و دهها تن از عبادت کنندگان به درگاه عیسی بن مریم
را تکه تکه میکند، باز اوست که از دل سلولش این جنایت و حشیانه را محکوم میکند. ( بی انصافی نکرده باشم در میان اینهمه نخبه ایرانی در خارج این فقط آقای محمود خیامی پدر صنعت اتومبیل در کشورمان بود که با ارسال نامه ای به پاپ اعظم عمل وحشیانه اسلام پناهان جانی را محکوم کرد و به پاپ یادآور شد که متولیان امامزاده ترور در میهن قدیمی ما با مردمانی سرفراز و متمدن که در اسارت آنها هستند، دیر سالی است با ترور و ارهاب و ارعاب رفتار میکنند و مردم ایران بیزار از جنایاتی چون به آتش کشیدن کلیسای اشوری های کاتولیک عراق هستند.)
با همه دلم حضور بزرگ بانوی برمه را در میان مردمانش مبارک میدارم. باشد که ما نیز چونان مردم برمه قدر مبارزان خود را که در شرایطی به مراتب سختتر و در چنگ رژیمی صدها بار وحشی تر از خونتای سرهنگان برمه ای اسیرند بدانیم و بیرون از کین و عقده و حسادتها و ایرادهای بنی اسرائیلی گرفتن یکدل و یکزبان در حمایت و معرفی انها و اندیشه هاشان به جهانیان تلاش کنیم تا اوباماها اینبار اگر از قهرمانانشان گفتند مردان و زنان سرفراز میهنمان را از یاد نبرند .
شنبه 13 تا دوشنبه 15 نوامبر
در عراق چه گذشت؟
روز پنجشنبه که پارلمان عراق سرانجام پس از 8 ماه که از انتخابات میگذرد تشکیل جلسه داد، جای خالی سامی شورش آتش به دلم میزد. سامی هم آواره ای بود مثل من و شما که در کنار مام جلال طالبانی علیه رژیم صدام حسین می جنگید. وقتی جاسوسان صدام در جامش سم ریختند به لندن آمد و دیر گاهی مشغول معالجه و زدودن سم مهلک از جانش بود. سامی همزمان با ادامه تحصیل بعد از بهبودی نسبی اش به نوشتن در روزنامه الحیاة پرداخت و چندی بعد به پراگ رفت و رادیوی عراق آزاد را همراه با رفیقش کامران قره داغی به راه انداخت که نسخه عربی رادیو فرداست، با این توضیح که رادیو فردا امروز به حق بهترین و پر شنونده ترین رادیوی فارسی زبان است حال آنکه عراق آزاد هرگز به چنین موقعیتی دست پیدا نکرد ... با سرنگونی صدام، سامی شورش به اربیل رفت و خیلی زود در حکومت منطقه خود مختار کردستان وزیر فرهنگ شد، اما به قول خودش وزارت، به او نمی ساخت، این شد که استعفا داد و باز قلم به دست گرفت.
سامی برای نشریه عرب زبان من الموجز هم گاه به گاه می نوشت. یکسال پیش سامی به کردستان بازگشت و در انتخابات گارلمان عراق شرکت کرد و با رآی بالا انتخاب شد، ودو ماه پیش وقتی رهبری کردها برای حل مشکل تشکیل دولت هیئتی را به بغداد فرستادند، سامی ریاست این هیئت را عهده دار بود. تقدیر چنان خواست درست روزی که تلاشها به بر نشست و پارلمان آغاز به کار کرد تصویر او بر کرسی خالی اش نشیند. سامی ساعتی پیش در پی یک حمله قلبی و عمل جراحی برای همیشه خاموش شد. او بخت آن را یافت که آزادی وطنش و سرنگونی استبداد را ببیند. آیا ما نیز چنین بختی را خواهیم داشت؟
به بانویش و فرزندانش از صمیم دل تسلیت میگویم.
باری 8 ماه پیش در پی انتخاباتی نسبتا آزاد با همه مداخلات رژیم ولایت فقیه و ملیونها دلاری که از کیسه ملت ایران برای به پیروزی رساندن نوکران و وابستگان جمهوری اسلامی هزینه شد، فهرست العراقیه به رهبری دکتر ایاد علاوی با دو کرسی بیشتر (91) در برابر فهرست دولت قانون وابسته به نوری المالکی رهبر حزب الدعوه(89) مطابق قانون اساسی برای تشکیل کابینه حقانیت قانونی یافت . از همان روز نخست المالکی که عراقی ها صدامک، صدایش میزنند دبه درآورد و در یکی از مضحک ترین ادعاها العراقیه را متهم به تزویر در انتخابات کرد. او رئیس دولت بود و وزارت کشور را در اختیار داشت آنوقت مدعی بود اوپوزیسیون که یکصدم امکانات او را نداشت تقلب کرده است!!
چند روز بعد خواستار باز شماری آرا در بغداد شد و به این ترتیب اعلام نتایج را از سوی کمسیون مستقل انتخابات یکماه به عقب انداخت.
کمسیون انتخابات بعد از باز شماری صحت انتخابات را تائید کرد. اینبار شبه نظامیان وابسته به سپاه قدس به جان نمایندگان فهرست العراقیه افتادند، ودوتن از چهارتن از رهبران العراقیه رامتهم به بعثی بودن کرد تا حق نمایندگیشان را سلب کند. یکی از این جمع دکتر صالح مطلق از رهبران سنی ناسیونالیست و مخالف سر سخت رژیم ایران بود. سخن را کوتاه کنم طی 8 ماه المالکی دوبار به تهران رفت و با فشارهای رژیم، مقتدی صدر را که سخت مخالفش بود وادار کرد به نخست وزیری او رای دهد. باز هم با فشار تهران گروه ائتلاف ملی متشکل از مجلس اعلا ، سازمان بدر، حزب فضیلت، طرفداران مقتدا صدر و چند حزب تک نفره به رهبری ابراهیم الجعفری و احمد چلبی، که قبلا المالکی حاضر به ائتلاف با آن نشد، با گروه المالکی یک جبهه ناهمگون تشکیل داد تا او ادعا کند برنده شدن یک گروه در انتخابات اهمیت ندارد، بلکه در زمان برپائی پارلمان آن مجموعه ای که اکثریت دارد باید دولت را تشکیل دهد. در این میان دکتر علاوی نیز بیکار ننشست، از یکسو او حمایت جهان عرب و جامعه بین المللی را در پشت داشت، و از سوی دیگر از جانب اغلب روشنفکران، روزنامه نگاران که از تکرار مصائب چهار ساله حکومت المالکی بیمناک بودند، حمایت میشد. علاوی همچنین با بهره برداری هوشمندانه از اختلافات دیرپای حزب الدعوه، و مجلس اعلا، توانست عمار حکیم رهبر مجلس اعلا، و دکتر عادل عبدالمهدی، چهره سرشناس مجلس اعلا، و معاون رئیس جمهوری را که رقیب دیگر المالکی برای پست نخست وزیری بود، به سوی خود بکشاند. در این میان رژیم و سپاه قدسش که خود را بازنده می دیدند از یکسو گروههای تروریستی از نوع واحدهای حزب الله و دارودسته ابومصطفی الشیبانی و ابومهدی المهندس، تروریستهای معروف شیعه را فعال کردند. تمام عملیات تروریستی اخیر عراق که نه به شیوه انتحاری القاعده بلکه با اتومبیل ها و موتورسیکلتهای حامل بمب انجام گرفت، نشانه های آشکار از دست داشتن وابستگان امنیت خانه های رژیم را در خود داشت، و از سوی دیگر با شانتاژ حکیم و عادل عبدالمهدی ( تهدید به انتشار عکسها و فیلمهائی از عادل عبدالمهدی هنگام نوشیدن مشروب در آن سالهائی که مائوئیست بود و مطالب و تصاویری از عمار حکیم مربوط به سالهای اقامتش در قم ) آنها را وادار کردند در ائتلاف نیم بند بمانند، اما از حق نگذریم عمار حکیم تا آخرین لحظه از پذیرش المالکی برای پست نخست وزیری امتناع کرد.
طرح بارزانی
روابط تیره المالکی با سوریه از دیگر موانعی بود که کار نخست وزیری مجدد اورا با اشکال روبرو میکرد. در سفر احمدی نژاد به دمشق در راه به نیویورک و سپس سفر بشارالاسد به تهران ده روز بعد، رئیس جمهوری سوریه با دریافت باجی کلان حاضر شد المالکی را در دمشق به حضور بپذیرد البته چند روز پیش از آن دکتر علاوی از دمشق دیدار کرده بود.
به هر روی زمانیکه با شدت گرفتن اعمال تروریستی القاعده و عاملان رژیم ایران و بن بست تشکیل کابینه جامعه مدنی عراق، شماری از شخصیتهای مستقل مردم را به تظاهرات دعوت کردند و بیم آن میرفت که عراق دچار یک بحران طولانی شود، آمریکائی ها به دکتر علاوی هشدار دادند با وضعی که پیش امده اگر او یا دکتر عادل عبدالمهدی به نخست وزیری انتخاب شوند، جمهوری اسلامی با همه قوا دست به اعمال تروریستی و اخلال در عراق خواهد زد در حالیکه با نخست وزیری المالکی ناچار خواهد شد در سیاست خود تجدید نظر کند بنابراین به جای استمرار بن بست کنونی بهتر است قدرت المالکی را محدود کرد، و با تجدید نظر در چند بند قانون اساسی و لغو بعضی مصوبات زمینه را برای شراکت واقعی العراقیه در تصمیم گیری های مهم فراهم کرد. همزمان کاک مسعود بارزانی رئیس اقلیم خود مختار کردستان با دعوت رهبران گروههای برنده در انتخابات به اربیل، طی سه روز زمینه ساز توافقی شد که در بغداد پس از تشکیل دو جلسه دیگر در خانه اش در پایتخت، به امضای علاوی و المالکی و بارزانی و طالبانی و حکیم رسید.
روز پنجشنبه پارلمان عراق به ریاست فؤاد معصوم شخصیت سرشناس کرد که مسن ترین نماینده پارلمان است تشکیل جلسه داد. مطابق توافق گروهها بلافاصله اسامه النجیفی، شخصیت برجسته سنی عضو العراقیه به ریاست پارلمان انتخاب شد، و دو نایب او از گروه مقتدا صدر و فراکسیون کردها نیز انتخاب شدند. برپایه آنچه به طرح بارزانی معروف شده، قرار بود بلا فاصله پارلمان به اولویت سه لایحه رای داده و سپس به انتخاب رئیس جمهوری بپردازد. این سه لایحه که پرزیدنت اوباما تصویب و اجرایش به علاوی تضمین داده بود، تشکیل شورای سیاسی استراتژیک به ریاست علاوی با اختیارات کامل اجرائی در حد نخست وزیر، لغو تصمیمات کمسیون بعث زدائی دررابطه با دکتر صالح مطلق و سه تن دیگر از نمایندگان العراقیه در پارلمان، و ازادی هزاران زندانی که تنها جرمشان عضویت در حزب بعث و یا مخالفت با دخالتهای جمهوری اسلامی در کشورشان بود. المالکی ناگهان زیر عهد و پیمان زد و خواستار انتخاب رئیس جمهوری شد. امری که با خواست کردها همآهنگی داشت. دکتر علاوی و اعضای فراکسیون العراقیه دراعتراض به این عهد شکنی جلسه را ترک گفتند و در رای گیری برای انتخاب رئیس جمهوری شرکت نکردند، در نتیجه مام جلال طالبانی نتوانست در دور اول رای گیری دوسوم آرا را به دست آورد و در دور دوم با اکثریت نسبی انتخاب شد و در سخنرانی عاطفی خود که اشک مرا هم در اورد، ضمن سپاس از نمایندگان و مردم عراق، شفاها المالکی را مامور تشکیل کابینه کرد. همان شب باردیگر بارزانی شان و درایت خود را با برپائی نشستی خصوصی در خانه اش با حضور نمایندگان المالکی و علاوی و صبح جمعه با حضور این دو رقیب، آشکار ساخت. المالکی پوزش خواست و متعهد شد طرح بارزانی را دربست بپذیرد.
شنبه جلسه پارلمان تشکیل و طرح بارزانی با اکثریت آرا به تصویب رسید. این درست که المالکی نخست وزیر شد اما، از این پس دیگر نمیتواند مطابق اوامر امامانه سید علی آقا حکومت کند. شرح وظایف شورای سیاسی استراتژیک و دیگر قیودی که بر دست و پای المالکی بسته خواهد شد به هفته دیگر میگذارم با این اشاره که در ترکیب جدید قدرت بازنده اصلی رژیم جمهوری ولایت فقیه بود.